تو می گویی مرا نمی دانی آخر چرا ؟ مگر از جنس عروسک هایت نیستم عشق را تو چه تعبیر میکنی ای آرزوی زیبای من تصور کن
درختانی در مه فرو رفته را
با انتهایی ناپید و با آبشاری که دعوتت می کند
تا برهنه شوی
خودت را میان امواجش پرت کنی
و بی اراده
با جریانش
راهی شوی به سویی که
همه نا آشنائی است شاید سرت به سنگ بخورد شاید سفری رویائی در پیش رویت باشد
شاید در میانه راه کوفته و درهم شوی
شاید هم نشوی
شاید
شاید
و بسا شاید های دیگر
اما اگر زنده بمانی
چیزی بزرگ به دست آورده ای
خاطره ای خوش
از یک ماجراجویی گیج کننده
و تابلوی همین طبیعت است
عشق
با دعوتی که
انتهایش را نمی توان گمانه زد اما می شود ماند ... می شود
|