نمی دانی که من هر شب
چه يادی در سرم می پرورانم
نمی بينی نگاهم را
که بر رويای روی ماه تو تا صبح
خيره می مانم
نمی خوانی تو از چشمان آرامم
سبز ترين نامه های سرخ دنيا را
نمی گويی که شايد این دل تنگ
به اميد رسيدن به دلی سنگ
همه شب تا سحرگه می زند پارو
امواج سرد دريا را
نمی خواهی اگر دريای من باشی
بيا پارو شو و در دست من ای نازنینم
بيا بی بادبان این کشتی دل را
به ساحل رهنمايم باش
نمی آيی اگر سويم دگر بار
مگردان رويت از من
اگر چشمم به ابروی تو افتاد
مزن شلاق با برق نگاهت
خيالم باز پر می گيرد امشب
دلم از دوری ات می گيرد امشب
اتاق خالی و تاريک و سردم
هوای وصل تو می گيرد امشب
|