.....................



دوست دارم

 

نه شاعرم تا بتونم واسه نگاهت غزل بگم

نه قادرم تا بتونم واسه چشات قصد بگم

فقط اینو خوب میدونم تا زنده ام تا جون دارم دوست دارم.................

 

من تو را دوست دارم .....

تو دیگری را ................................

دیگری دیگری را..............................................

واین چنین است که ما تنهاییم.............................................

 

 

 

 

عشق

به گل گفتم :"عشق چیست؟" گفت:" از من خوشگلتر است...."

به پروانه گفتم:"عشق چیست؟" گفت:"از من زیباتر است...."

به شمع گفتم:"عشق چیست؟"گفت:"از من سوزان تر است..........."

به عشق گفتم:"آخر تو چیستی؟" گفت:"نگاهی بیش نیستم......."

 

 

 

The image “http://cmesle4u.persiangig.ir/vahid/in7hg1.jpg” cannot be displayed, because it contains errors.

 

تقدیم به عاشق ها

پای پنجره نشستم کوچه خاکستریه باز زیر بارون من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست حال و

هوام رنگ تو کوچه دلتنگ تو دلم گرفته دوباره هوای تورو داره چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره

این راه دورم خبر از دل من که نداره آروم ندارم یه نشون می خوام واسه قلبم جز این نشونه واسه

چیزی دخیل نمی بندم .

هوای شهر تو با بوی گلها پیچیده توی اتاقم مثل خاک داره بد جوری غریبی می کنه آخه جزء تو دردمو

کی میدونه دلم گرفته دوباره هوای تورو داره چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره این راه دورم

خبر از دل تنگم نداره

 

 

 

فقط تو

تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم توی این ترانه هایی که برای تو می خونم تو یه شیرینی 

تلخی توی خاطرات دورم تو تموم لحظه های دل ساکتو صبورم تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب

من تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من تو یه فریاد بلندی توی سکوت بی کسی هام تو یه

عشقی که بریدی منو از دلبستگیهام کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم کجایی

که بی تو من غصه می خورم تلخ روزگارم تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم بیا تا دوباره

احساس کنم توی دنیا یکیو دارم

 

 

 


ادامه مطلب

نوشته شده توسط عاشق تنها در دو شنبه 29 اسفند 1390

و ساعت 18:57


عشق 2

گفت می خوام برات یه یادگاری بنویسم . گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت . گفتم مگه می تونی ؟ گفت : آره سخت نیست ، آسونه. گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه. یه خنجر برداشت . گفتم این چیه ؟ گفت : سیسسسسس. ساکت شدم . گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی . خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت . دوست دارم دیوونه. اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم . اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده




 

دختره از پسره پرسید من خوشگلم؟گفت نه .گفت دوستم داری؟گفت نوچ؟گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی؟ گفت اصلا؟دختره چشماش پر از اشک شد. هیچی نگفت:پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نیستی زیبا ترین هستی.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم میمرم





هر وقت که بغض گلوت رو گرفت خبرم کن ، قول نمیدم آرومت کنم ولی میتونم پا به پات گریه کنم هر وقت که می خواستی صدای کسی و نشنوی خبرم کن قول نمیدم که باهات صحبت کنم ولی می تونم ساکت کنارت بشینم هر وقت خواستی فرار کنی ، قول نمیدم که جلوتو بگیرم ولی پا به پات میدوم و هر وقت خواستی بری قول نمیدم که منتظرت بمونم ولی هر وقت اومدی یه شاخه گل روی قبرم بزار




 

عشق از دوست داشتن می پرسه فرق منو تو چیه؟ دوست داشتن میگه: من با یه سلام شروع میشم ولی تو با یه نگاه... من با یه دروغ تموم میشم ولی تو با مرگ




قلب دخترا مثل چاه میمونه اگه رفتی توش دیگه محاله به راحتی بتونی بیرون بیایی اما قلبه پسرا مثله هتله پنج ستاره است دائم توش رفتو آمده یکی میاد اوون یکی میره .






اولین کسی که عاشقش میشی دلتو میشکونه و میره . دومین کسی رو که میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده کنی دلتو بدتر میشکنه و میزاره میره . بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچ وقت نبودی . دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشکونی که انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یکی دیگه ...... اینطوریه که دل همه آدما میشکنه



خون که قرمزه رنگ عشقه .....اشک که بی رنگه درد عشقه



نوشته شده توسط عاشق تنها در دو شنبه 29 اسفند 1390

و ساعت 18:55


عشق گمشده


 

عشق گمشده


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان

به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.


 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که به یاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.


 

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.


 

 همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....



نوشته شده توسط عاشق تنها در دو شنبه 29 اسفند 1390

و ساعت 18:53


کنار من

به خود که می‌آیم دوباره تنم را قرین گرمای آغوشت می‌یابم
.سر که فرا می‌آورم جز سایه‌بان مهرت چیزی نمی‌بینم
.به گذشته‌ام که می‌نگرم جز یادگارهای تو چیز دیگری نگاهم را نمی‌رباید
.اکنون من و آینده‌ام نیز سراسر از آن تو باد

آه...  چشم می بندم و
:باز می‌گشایم

...تو را نمی‌بینم و
 .می‌بینم که در مجاورت این مسیر چشم بر من دوخته‌ای

...تو را نمی‌بینم و
 .می‌بینم که تنها این تویی که نگران من هستی

...تو را نمی‌بینم و
 .می‌بینم که گوشه‌ای از جهانت شده‌ام

...تو را نمی‌بینم و
  ...می‌بینم که شوقت به دیدار من، تو را به اینجا کشانیده
...آه...شوق دیدار
.اینجا دیگر قلم می‌شکند و گردبادی واژه‌ها را با خود به ناکجا می‌برد
اینجا افسانه‌ی همه‌ی افسانه‌ها در حال شکل‌گیری است. اینجا شعری است که شاعر همه‌ی شعرهای جهان است

:و اینجا عشق، و تنها عشق زاده می‌شود
:سخنی ساده که حکایتگر اعجازی شگفت است

من هستم"
...تو نیز هستی
"در کنار من



نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:54


ع ش ق

مرا از غصه می‌میرانی ای عشق
خودت می‌بینی و می‌دانی ای عشق

من از پروای تو شوق تو دارم
که تو هم درد و هم درمانی ای عشق

که می‌گوید نمی‌گریند مردان؟
تو اشک هر شب مردانی ای عشق

معمایی برایم طرح کردی
که خود در حل آن می‌مانی ای عشق

که حل آن نه وصل است و نه هجران
نه در وصل و نه در هجرانی ای عشق

هزاران قلب را ویرانه کردی
ولی گنج دل ویرانی ای عشق

چه جرمی داشتند قربانیانت؟
سزای جرم بی‌تاوانی ای عشق

جواب سخت پرسش‌های آسان
چقدر پیچیده و آسانی ای عشق

هوای ابر و باران بهاری
پر از آرامش و عصیانی ای عشق

جهان مثل تو غوغایی ندیده‌ست
عجیب از دیده‌ها پنهانی ای عشق

گهی در کوزه‌ی این سینه هستی
گهی هم بحر بی‌پایانی ای عشق

چنان باران سیل آسایی هستی
ولی نه سیل و نه بارانی ای عشق

به هر چیزی تو را تشبیه گویم؛
به آن چیز دگر می‌مانی ای عشق

گهی پر می‌کشی از فرش تا عرش
گهی هم آفت ایمانی ای عشق

تو بودی میوه‌ی ممنوعه‌ی ما
درنگ لحظه‌ی انسانی ای عشق

چه آسان می‌نمودی اول راه
ندانستم بلای جانی ای عشق

اگرچه درد تو درمان ندارد
دوای درد بی‌درمانی ای عشق
.
.
.
تو را می‌خواهمت، هر گونه باشی
...تو این را از دلم می‌خوانی ای عشق



نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:52


کبوترانه

ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگی‌ات مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

فاضل نظری

 

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:46


یک دلیل برای عاشق شدنم

یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم ،
تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه
یک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همین هوای بارانی ،دستت درون دستهای من ، این است همان آرزوی رویایی
این نفسی که در سینه ام است ، این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ، این وجودی که محتاج وجود تو است ، این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است
ببین عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است
ببین چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه ای که آمدی دیدم ، حس کردم و باورش کردم!
باور کردم که حضور تو در زندگی ام یک حادثه نبود ،روزی تو می آمدی، با اینکه من حتی فکر داشتن تو را هم نمیکردم
روزی که آمدی چه روز دلنشینی بود، روزی که بهم میرسیم چه روز مقدسی خواهد بود و روزی که از عشق هم میمیرم چه روز عاشقانه ایست
به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اینک عاشقانه همدیگر را میپرستیم تا به دنیا بگوییم این ما هستیم که عاشق همیم!
دلیلی نمیبینم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نمیخواهم حتی یک لحظه نیز در فکر نماندن باشیم!
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ، بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ، پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید!


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


قرار نبود

قرار نبود چشمای من خیس بشه           
                                            گریه

قرار نبود هر چی قرار نیست بشه

                                           ناراحت
قرار نبود دیدنت ارزوم شه

                                           سوال
قرار نبود که اینجوری تموم شه

                                         دل شکستهدل شکستهدل شکسته


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


گفتمش همدم شبهایم کو؟

گفتمش همدم شبهایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد


گفتمش بی تو چه می باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد 


وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد 


یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد

 


 

 

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد 


غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد 

 
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی می رسد روزی که تنها مرگ را باور کنی 

 
می رسد روزی که تنها در کنار قبر من شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


اگر روزی..

اگر روزی دشمن پیدا کردی بدان :

 

                                              ((در رسیدن به هدفت موفق بودی))

اگر روزی تهدیدت کردند بدان:

 

                                             ((در برابرت ناتوانند))

اگر روزی خیانت دیدی بدان:

 

                                             (( قیمتت بالاست))

اگر روزی ترکت کردنند بدان:

                                             (( داشتنت لیاقت می خواهد))


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


عاشقانه ها

من صفرم، تو دویی

با تو بیستم ، بی تو نیستم

 

غم جدا شدن از تو در دلم نحیفم  زخمها بوجود آورد.

آه، نمیدانم با این زخمها چه کنم...

 

چه دعا بهتر از این : گریه ات از سر شوق

خنده ات از ته قلب ، نشود هیچ غروبت غمناک...

 

عطر حرفات واسه من بوی گل شقایقه.

با تو بودن واسه من قشنگترین دقایقه.

 

همیشه ساحل دلت رو به خدا بسپار، خدا خودش

قشنگترین قایق رو برات میفرسته...

 

آهای ناز نمکدار، منم عاشق تب دار

ببین دل تو دلم نیست ، واسه لحظه دیدار

 

تو صمیمی تر از آنی که دلم می پنداشت

دل تو با همه آینه ها نسبت داشت

تو همان ساده سر سبز نجیبی که

خدا در میان دل پاکت ، صدف آینه کاشت...

 

با عشق دوست ماند وبا یار بیقرار

از دوست درد ماند و از یار یادگاری...

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


باز باران

باز باران٬ با ترانه

میخورد بر بام خانه»

... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
... ... ... ... ... ...
آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران

گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست

در دل تو٬ آرزو هست؟

* * *

کودک خوشحال دیروز

غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد

* * *

باز باران٬ باز باران

میخورد بر بام خانه

بی ترانه ٬ بی بهانه

شایدم٬ گم کرده خانه
 


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


ای صمیمی ای دوست

ای صمیمی ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی

دیدنت " حتی از دور "

آب بر آتش دل می پاشد

آن قدر تشنه ی دیدار توام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من به نگاهی از دور

طفلکی می سازد

ای قدیمی ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم

من صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سرسبزی توست

دایم از خنده لبانت لبریز

دامنت پر گل باد


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


وقت آمدنت است


وقت آمدنت است ، بیا که دیگر ستاره ای
در آسمان نیست که نشمرده باشم
گلی نیست که برایت نچیده باشم
و حتی
یک قطره اشک هم در چشمانم نیست
که برایت نریخته باشم….


نوشته شده توسط عاشق تنها در یک شنبه 28 اسفند 1390

و ساعت 19:31


عشق در قلب ما

 

عشق در قلب ما  

هر شب مرا با خود میبری ،

میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی

هرشب مرا به اوج میبری ، میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود

ما یکی شده ایم با هم ، همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من...

همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ،

یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست....

دنیای زیبایی که درون آنم ،

ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم!

ببین که حالم ، حال همیشگی نیست ، اینجا ، همینجایی که

هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست

ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ،

تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من...

هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد،

اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ،

مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش ، نه اینکه فردا بیاید و  بیخیال ما باش....

گفته بودم که با تو نفس میگیرم ،

گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ،

رنگی به زیبایی چشمانت ،

اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت

تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه

در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم

تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم ،

غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم!

ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود

و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من...


نوشته شده توسط عاشق تنها در شنبه 27 اسفند 1390

و ساعت 14:20


از تو میگذرم

 

از تو میگذرم  

 

از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،

از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،

نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم.

از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،

این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست!

میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ،

میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ،

میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی

از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ،

هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم ....

نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ،

حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت....

تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری....

کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ،

روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی؟؟

چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ،

چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری؟

فکر کرده ای کیستی، برو با همان عاشقان سینه چاکت ،

برو که تو با یک نفر راضی نیستی!

از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ،

محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم....

از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ،

شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم

اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ،

تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ،

میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی....

از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ،

یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم....


نوشته شده توسط عاشق تنها در شنبه 27 اسفند 1390

و ساعت 14:19


حرف دل

 

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

=======================================

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو

==========================================

عمر من

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پای

تا دشت یادها

هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها

پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

 ============================================

هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد

 ================================================

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم

====================================================

باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.

========================================================

قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!(قیصرامین پور)

===================================================

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.

===============================================

شیشه دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست این دل با نگاهی سرد پرپر می شود با
خودم عهد بستم بار دیگر که تورا دیدم ... بگویم از تو دلگیرم ولی باز تو
را دیدم و گفتم : بی تو میمیرم

 ========================================================

ه حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر شعرم نشکفته خشکید !
به حرمت اشک ها و گریه های سوزناکم. نه تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
میبنی قصه به پایان رسیده است و من همچنان در خیال چشمان زیبای تو ام که ساده فریبم داد!
قصه به آخر رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

 =======================================================

اگه نیایی
می دونم آسمون رنگ چشای تو داره
می دونی شب مهتابی پیش تو کم می یاره
می دونم مرغهای ساحل واسه تو دم میزنن
می دونی شن های ساحل واسه تو جون میبازن
می دونم اگه بری همه اونا دق می کنن
می دونی بدون تو یه کنج غربت میمیرم
می دونم با رفتنت آرزوهام سراب میشه
می دونی اگه نیای بدون تو چه ها میشه
می دونم اگه بخوای می تونی باز تو بیای
تو بیای پا بزاری بازم روی دوتا چشام

 ===========================================================

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

==========================================================

جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی

===============================================================

پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

 

 

اشک چشمانم

 

 

 


به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در شنبه 27 اسفند 1390

و ساعت 13:51


LOVE

به نام خدا

ای آگاه و بینا به  قلبها

ای تدبیر کننده به روز و شب

ای تغییر دهنده روزگار و احوال

تغییر بده حال وروزگار ما را

به بهترین حال ها

 

 

sms

میگم آدم فقط یک بار عاشق میشه اما من هر وقت صداتو میشنوم دوباره عاشق میشم.

 

 

ما همیشه صداهای بلند را میشنویم پررنگ ها را میبینیم سخت ها رامی خواهیم غافل از اینکه خوب ها آسان می آیند بی رنگ می مانند بی صرا میروند .

 

 

دقت کردی که قشنگترین چیزای دنیا یکی اند .ماه یکیه خورشید یکیه زمین یکیه خده یکیه مادر یکیه پدر یکیه .......منم یکیم!!!

 

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم.

 

 

وقتی به آسمئن نگاه می کنی دوست داری کدوم ستاره مال تو باشه؟به اونی که کم نوره قانع باش چون اونی که پر نور تره را همه نگاه میکنن.!!

 

 

لحظاتی را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم دریغ از آن که خوشبختی همان لحظاتی بود که گذراندیم.

 

 

گاهی آنقدر غرق در آرزویی که فراموش میکنی خور آرزوی کسی هستی .

 

نشان منافق سه چیز است :سخن به درو

غ می گوید از وعده تخلف کند.در امانت خیانت نماید.

 

اگه هنوز اون شب یادت باشه....

 

اگر هنوز شب های بارونی یادت مونده باشه برات قصه میگم...

نمی دونم شب های بی ستاره رو به یاد داری یا نه؟!اما میخوام برات لالایی بگم...

میخوام اینقدر بنویسم٬ بخونم تا بالاخره بگی دوستم داری...

فاصله بین ما رنگین کمانی است هفت رنگ...تو شب ها زود می خوابی بدون لالایی...

من شب ها دیر می خوابم با اشک های مهتابی...تو روزها می گی و می خندی...

من روزها می گریم و می نویسم...یادته... یادته چقدر برات نوشتم تو فقط مال منی؟؟؟

یادته بهت گفته بودم وجودم برای تو؟؟؟یادته چقدر برات نامه نوشتم؟؟؟

نگو... نگو که یادت نمیاد...تو خودت بودی که می گفتی

شب های بی انتهای عشق را نباید فراموش کنی...

نباید بری و من رو برای همیشه فراموش کنی...

قصه بگم یا نگم؛ برام نمی خونی!!!...

بگم یا نگم دوستت دارم؛ برام نمی مونی!!!

بگم دلم برای تو٬ فدای تو؛ دوستم نداری!!!...

اما این بار نوشتم که بگم:

چشم هایم برای تو........

 

 

بوسه یعنی...

 

بوسه اسم است٬چون عمومی است...

بوسه فعل است٬چون هم لازم است هم متعدی...

بوسه حرف تعجب است٬

چون اگر ناگهانی باشد طرف مقابل را مات و مبهوت میکند...

بوسه ضمیر است٬چون از قیدِ انسان خارج نیست...

بوسه حرف ربط است٬

چون ۲ نفرو به هم متصل میکنه...

 

بوسه یعنی وصل شیرین دو قلب...

بوسه یعنی خلسه در اعماق شب...

بوسه یعنی مستی از مشروب عشق...

بوسه یعنی آتش و گرمای تب...

بوسه یعنی لذت از دلدادگی...

لذت از شب لذت از دیوانگی...

بوسه ینی حس طعم خوب عشق...

طعم شیرینی به رنگ سادگی...

بوسه آغاز برای ما شدن...

لحظه ای با دلبری تنها شدن...

بوسه سر فصل کتاب عاشقی...

بوسه آتش می زند بر جسم وجان...

بوسه یعنی عشق من با من بمان...

شرم در دلداگی بی معنی است...

بوسه بر می دارداین شرم از میان...

طعم شیرین عسل از بوسه است...

پاسخ هر بوسه ای یک بوسه است ...

بشنوید از من فقط یک بوسه است...

 

وقتی تنها میشم...

 

 

هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی...

دوباره گریه ام میگیره انگار تو آغوش منی...

روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه...

با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه...

بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم...

اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم...

قول بده وقتی تنها میشم باز هم بیای کنار من...

 

شبای جمعه که میاد بیای سر مزار من...

دوباره از یاد چشات زمزمه ی نبودنم...

ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم...

خاک سر مزار من نشونی از نبودنت...

دستهای نامردم شهر چرا ازم ربودنت...

به زیر خاکمو هنوز نرفتی از خیال من...

غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من...

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...

دوباره لحظه ها سپرد منو به باد رفتنم...

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...

رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم...

 

 

 


 

عشق یعنی...

 

عشق یعنی سالهای عمر سخت

عشق یعنی زهر شیرین بخت تلخ

عشق یعنی خواستن٬ لَه لَه زدن

عشق یعنی سوختن پر پر زدن

عشق یعنی جام لبریز از شراب

عشق یعنی تشنگی یعنی سراب

عشق یعنی لایق مریم شدن

عشق یعنی با خدا همدم شدن

عشق یعنی لحظه های بی قرار

عشق یعنی صبر یعنی انتظار

عشق یعنی از سپیده تا سحر

عشق یعنی پا نهادن در خطر

عشق یعنی لحظه ی دیدار یار

عشق یعنی دست در دست نگار

عشق یعنی آرزو یعنی امید

عشق یعنی روشنی یعنی سپید

عشق یعنی غوطه خوردن بین موج

عشقِ یعنی رد شدن از مرز اوج

 

انتظار کشیدن برای یک واژه...

 

 

روزی به سراغ من آمد و چند شاخه گل سرخ به من داد...

 

آنقدر خوشحال بود که خودش را در آغوشم انداخت و گفت:

 

بگو دوستت دارم؟

 

او را محکم در آغوش گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...

 

روزی دیگر به سراغم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت:

 

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

 

دستهایش را در دست گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...

 

چند روزی گذشت و او در بستر بیماری افتاد.

 

با چند شاخه گل زرد به سراغش رفتم و گفت:

 

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

 

بوسه ای بر لبانش زدم ولی نگفتم دوستت دارم...

 

چند روزی گذشت و به سراغش رفتم...

 

دیدم پارچه ی سفیدی روی صورتش کشیدند...

 

پارچه را کنار زدم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...

 

فریاد زدم:

 

دوستت دارم... چون اگر وجودت نبود زندگی هم نبود...!!!

 

اگه بگم...

 

 

اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم...

 

اگه بگم که حاضرم فدایِ اون چشات بشم...

 

اگه بگم تو آسمون عشقِ من فقط تویی...

 

اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی...

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در شنبه 27 اسفند 1390

و ساعت 13:34


یك كلمه...

 

گم ات نکردم

گریه نکردم در نبودنت

به شهادت دیدن این حقیقت شب ها تو را در خوابم دیدم و حتی برای ورود به رویا یت

بالشم را پشت و رو نکردم

اگر دست می یافتم به حسرت دستانت پیشه می ساختم جستجوی تو را

نمی گویم بی تو بودن بسته است راه ها را

نه

یک بار نگاه کن به چشم هایم

کلمه ای بیش ننوشته

تاسف...............


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


چرا مجذوب نوع خاصی از افراد مقابل خود میشویم؟

a2lxzrzaxp8q9c5z3dm.jpg

تا به حال پیش آمده دوستتان در مورد یک مرد یا زن فوق العاده جذاب تعریف کند و آنقدر مشتاق شوید این فرد را از نزدیک ببینید اما هیچ شانسی نداشته باشید؟ یا تا حالا پیش آمده آنقدر مجذوب یکنفر شوید اما هیچ وجه تشابهی با او نداشته باشید، و با اینکه از نظر جسمی به هیچ وجه از نوع شما نیست، اما به طرز باور نکردنی کششی بین خود و او احساس کنید؟ یا شاید هم با همسرتان یک رابطه بی احساس و از نظر جنسی کاملاً مرده داشته باشید و ناگهان آنقدر مجذوب او می شوید که حتی یک لحظه هم نمی توانید دست از او بکشید؟ کشش و جاذبه اول به شکل خردمندی جسم یا غریزه اولیه وارد بدن می شود که میتوان آنرا نوعی عمل شیمیایی دانست. چیزی که با عقلانیت امروزی قابل توجیه نیست—چیزیکه فرد به طور مبهمی احساس می کند اما نمی توند منشاء آن را تشخیص دهد. و همانطور که می دانید، در آن سطح کاملاً غیرشخصی است، میتواند هر کسی باشد. گاهی اوقات، این جاذبه را به کسی پیدا میکنیم که برای اولین بار او را می بینیم و گاهی اوقات این جاذبه با بیشتر شدن ارتباط و صمیمیتمان با یکنفر در ما ایجاد می شود. بعضی وقت ها هم این شور و اشتیاق را به کسی پیدا می کنیم اما وقتی با او حرف می زنیم، این حس به کلی از بین می رود. وقتی کسی شوق شما را برمی انگیزد، به این خاطر است که نوساناتی که از آن فرد صادر می شود را دریافت می کنید. معمولاً افرادی که شبیه ما باشند و با "نوسانات مثبت" ما جور باشند، باعث می شوند که احساس خوبی به هم پیدا کنیم. گذراندن وقت با آنها بسیار دلپذیر و خوشایند است و در کنارشان احساس راحتی و آسایش میکنیم. اما آندسته از افرادیکه با "نوسانات منفی" ما جور باشند، احساسی توام با ناراحتی به ما می دهند، ما را تحقیر کرده، از ما سوء استفاده می کنند، ما را نادیده می گیرند و یا با خشم و کینه توزی با ما رفتار می کنند. این افراد خیلی با ما بحث و جدل می کنند و ضعف ها و اشتباهات ما را خیلی زود می بینند و تشخیص می دهند. اما ما به سمتشان کشیده می شویم چون نوسانات انرژیشان مشابه ماست و به همین خاطر مجبور می شویم که متقابلاً به همان شکل عمل کنیم. و زمانیکه این نوسانات در اوج خود نباشد، برایمان سخت است که بفهمیم کدام رابطه مان مخرب است در کدام رابطه از ما سوء استفاده می شود، و کدام رابطه مان بادوام و مستحکم است. طریقه کنش و واکنش ما در هر زمان "وضعیت" نامیده می شود. وضعیت فیزیکی ما: به مجموعه حالت های جسمی و مسائل مربوط به ظاهر و بدن ما مربوط می شود: غذا، ورزش، آرایش، سیگار، مواد مخدر، رابطه جنسی و از این قبیل. بدن ما همچنین به صورت فیزیکی، عقاید ذهنی و زخم های روحی که در درون نگه می داریم (مثل عصبانیت، ترس، احساس گناه، خجالت و ...) را به عهده می گیرد. همه ما آدم هایی را دیده ایم که همیشه ابرو در هم می کشند، درحالیکه موقع بچگی اینطور نبوده اند، اما چیزی که الان می بینید نشاندهنده تصویر زشت دنیای درونی آنهاست. وضعیت ظاهری یا فیزیکی بدن خارجی ما، نوساناتی بیرون می فرستد که توسط آنهایی که با آن نوع ظاهر وفق دارند، دریافت می شود. وضعیت ذهنی ما: مجموعه ای از افکار، عقاید، قضاوت ها، ارزش ها، رفتارها، اهداف، تصمیمات روزانه و ... می باشد. وقتی بزرگتر می شویم، تشخیص ناخودآگاه اینکه که هستیم، مفهوم زندگی، هدف هستی، رابطه ما با سایر موجودات، و محیط اطراف ما با تجربیات شخصی و باید و نباید های فرهنگی ما شکل می گیرد. ما معمولاً کسانی را جذب می کنیم که با عقاید، افکار و رفتارهای ما جور باشند. افرادی را جذی میکنیم که طریقه فکر کردن ما، باورها و انتظارات ما را تصدیق کنند. مثلاً اگر باور داریم که همه مردها دوست ندارند صمیمیت احساسی برقرار کنند یا همه زنها علاقه ای به رابطه جنسی ندارند، زنان و مردانی که به سمت خود جذب میکنیم به اعتقادات و انتظارات ناخودآگاه ما واکنش میدهند. آنها هم تایید می کنند که همه مردها علاقه ای به برقراری صمیمیت عاطفی و احساسی ندارند و همه زنها رابطه جنسی دوست ندارند. یا اگر فکر می کنیم و باور داریم که استحقاق نوعی خاص از مردم را نداریم، جذب کسانی می شویم که به حسابمان نمی آورند، نادیده مان می گیرند یا ما را پس میزنند. وضعیت احساسی ما: مجموعه ای از احساسات و عواطف گذشته و حال ماست. احساسات سرکوب شده تاثیر بسیار قوی تری دارند تا حرف هایی که بدون انرژی احساسی بر زبان آورده می شوند. اگر مثلاً در زمان کودکی عشق و محبت شما رد شده باشد، ممکن است ناخودآگاه از این بترسید که هیچوقت نتوانید در زندگی عضق واقعی را تجربه کنید. این نوسان نومیدی از نیاز یا فقدان عشق در زندگی را در زندگیتان ایجاد می کند. آنوقت کسانی را جذب می کنید که احساسات شما را برنگردانده و نشانه هایی از حسرت و میل به عشق نشان می دهند. شما برای هر نوع موقعیتی، نتیجه ای، و مردمی که روی همان طول موجی که طرد شدگی، ترحم به خود، افسردگی، ناراحتی، ناامیدی و حسرت بیشتر برایتان می آوردف نوسان میکنید. وضعیت جنسی ما: مجموعه ای از توانایی ما در ارضاء امیال جنسی، انگیزش های شهوانی، راه ها، افکار، احساسات، بیانات کلامی و غیرکلامی با توانایی یا مهارت های جنسی ما میباشد. مثلاً اگر از نظر جنسی احساس گناه، آزردگی، درد، افسوس، دشمنی، بیصبری، استرس، اضطراب، خجالت، گیجی، و احساس الزم و اجبار میکنید، تردید دارید که بتوانید جنس مخالفتان را ارضا بکنید و ناخودآگاه فاصله ای بین خودتان و طبیعت جنسیتان به وجود می آید. این فاصله اندازی کوچک شمردن و تحقیر کردن انتظارات جنسی خودتان ناشی می شود و سعی می کنید با عباراتی مثل "خیلی از آدم های دیگر هم زندگی جنسی راضی کننده ای ندارند چه اشکالی ندارد" یا "کی به رابطه جنسی فکر می کند" یا "بیش از اندازه به رابطه جنسی اهمیت داده میشود، چیزهای مهمتر دیگری هم در رابطه وجود دارد" و از این قبیل، وضعیت "منفی" خودتان را توجیه کنید. خیلی اوقات مشکلاتی مثل خجالت جنسی، کم بودن میل جنسی، کاهش انگیختگی جنسی، مشکل نعوظ، انزال زودرس، ناتوانی در ارگاسم شدن، و ناتوانی در تجربه وضعیت عالی جنسی یا خلاء جنسی، به وضعیت می رسید که همه فکر و ذکرتان رابطه جنسی می شود، همیشه در مورد آن حرف می زنید و هر اتفاقی را به آن ربط می دهید یا از نظر جنسی بسیار خشن، بی ملاحظه یا بی اعتنا می شوید. چون از روی یک وضعیت منفی (از لحاظ جنسی) عمل می کنید، افرادی را جذب میکنید که این درماندگی، احساس گناه، یا عدم جذابیت جنسی را به شما یادآور میشوند. وضعیت روح ما: این مجموعه ای از احساس آرامش ما با خودمان، ارتباط و وابستگی ما به زندگی و جهان هستی، وضعیت شهودی طبیعی ما، دانستن ما، قدرت اراده ما، احساس ما، آتش درون ما، عمق شخصیت ما، توانایی زندگی کردن ما در لحظه حال، در آغوش کشیدن زندگی و اینها را تشکیل می دهد. نوسانات روح شما، نمود درونی ترین وجود شماست. نوسان روح شما افرادی را به خود جذب می کند که تعادلی را که از درون به آن رسیده اید را منعکس کنند. مثلاً اگر تعادل درونی نداشته باشید یا مرکز خود را، محل قدرت اراده خود را پیدا نکرده باشید، افرادی را به زندگی خود جذب میکنید که از یک انتهای هرج و مرج و آشفتگی به انتهای دیگر آن در نوسان هستند. نوسانات روح ما همچنین تنها نوع نوسانی است که افرادی را جذب می کند که الزاماً انعکاسات نوسانات روح خود ما نیست اما این فرصت را در اختیار ما می گذارد که از نظر معنوی رشد کنیم. روح احساس می کند که پیوستگی یا برخی افراد می تواند امکانات تازه ای برای آزادانه جریان یافتن در عشق، حقیقت و سعادت را فراهم می آورد و به سمت آن انرژی کشیده می شود. این افراد و موقعیت ها ممکن است همیشه خوشایند نباشند اما ما به خاطر درس های معنوی که از آنها می گیریم، به سمت آنها کشیده می شویم. مثلاً اگر در دوره ای از زندگیتان باشید که به دنبال حقیقت وجودیتان باشید،
(1) افراد دیگری که در جستجوی حقیقت وجودی خودشان هستند را جذب میکنید،
(2) افرادی را که قبلاً در این مسیر بوده اند و آنچه را که به دنبالش هستید را دریافته اند، کسانی که میتوانند به شما کمک کرده و در این مسیر حمایتتان کنند،
(3) سایر اوقات کسانی را به خود جذب می کنید که شما را از این مسیر پایین کشیده و به ورطه درد و رنج و آزردگی می کشانند. وضعیت معنوی ما: وضعیت معنوی ما بر پایه عشق است. این نوسانات از قسمتی از ما سرچشمه می گیرند که عشق، لذت و صمیمیتی عمیق و بی انتهاست. و همه ما این ظرفیت درونی را داریم-- همه ما صرفنظر از اینکه از کجا آمده باشیم، به چه عقیده داشته باشیم و در گذشته چه کارهایی کرده و نکرده باشیم. اینها نوساناتی هستند که قدرت التیام بخشی، تجدید، جوان کردن، امنیت بخشی، الهام بخشی، قدرت بخشی و نزدیک تر کردن ما به صمیمیت، خلاء و حقیقت، الهیت و خدا را دارند. مشکل خیلی از ما این است که آنقدر خود را درگیر مسائل ذهنی و احساسی می کنیم که از نوسان ما در این حیطه جلوگیری می کند. وقتی عاشق می شوید، با آینه ای از نیازهای کنونی خود عاشق می شوید. به طور کلی، همه روابط سالم حداقل به کمی نوسان تطابق جسمی، ذهنی، احساسی، روحی و معنوی نیاز دارد. مسئله مهمی که باید به یاد داشته باشید این است که ما می توانیم این نوسانات را یکدفعه یا در مراحل مختلف در رابطه دریافت کنیم. مهمتر اینکه اگر بخواهیم این به یک رابطه تبدیل شود، باید در هر دو طرف اتفاق بیفتد نه فقط برای یکی از آنها. فرایند جذب کردن کسانیکه در فرکانس هایی که با فرکانس های شما جور است نوسان می کنند، در سراسر زندگی شما ادامه دارد. آسانترین راه برای اطمینان یافتن از اینکه فرد مورد نظرتان در فرکانسی مشابه شما از نظر جسمی، ذهنی، احساسی، روحی و معنوی نوسان می کند این است که به دنبال پیشرفت و رشد فردی باشید. خودتان را ملزم کنید که نوساناتی که عشق، لذت، شادی، صمیمیت جنسی، و تعهد برایتان به ارمغان می آورد و هر آنچه را که به زندگی شما مفهوم و هدف می دهد را دوبرابر کنید. در این شرایط وقتی کسی جلو می آید انعکاسی از خود شما خواهد بود و نوسانات شما نیز در اوج خود خواهد بود. نشان دادن یک رابطه پراحساس و بامحبت و دوام یافتن صمیمیت و عشق آسانتر از آن است که تصور می کنید کنترل آن به دست خودتان است. 



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


انگاری عشق تاریخ مصرف دارد ؟؟؟

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم  میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

 

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


انتظار........

 

 

و اما زمانیكه كنار هیچ كس نشسته ام و به آوای آنانكه از سكوت لبریزند گوش فرا می دهم ، به یاد لحظه هایی می افتم كه در كنار تو،همه چیز رنگی بود و پر از ترانه ...


 

و پرواز از نگاه گره خورده ی ما آغاز می شد و به دریا می رسید ...


 

در آب می رقصیدو با موج به خدا سلام می كرد ...


در هم فرو می رفتیم من ، تو، دریا،موج و خدا ....

 

همیشه نگرانم ...

همیشه منتظرم....

و همیشه می گردم ....

نگران از دیدن دوباره ی چشمان پر مهر تو زمانی كه رو به روی نگاه خسته ام غرق سكوت و خاطره می شوند ....

منتظرم ، به امید لحظه ای كه دیگر نباشی.... چه در خیالم ،چه در نگاهم ....

و همیشه می گردم به دنبال جاییكه

پنهان كنم اشكهای بی گناهم را ....



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


عشق را تجربه كن

 

گل من قلبت را به خداوند سپار ...

 

آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را ...

 

گاهی از عشق گذر كن و دلت را بسپار ...

 

به خداوندی كه خوب می داند، گل من....

 

سهم تو از دل چیست ...!

 

گاه دلتنگ شوی ...

 

گاه بی حوصله و سخت و غریب...

 

و زمانی را هم غرق شادی و پر از خنده و عشق...

 

همه را ای گل ناز، به خداوند سپار....

 

خاطرت جمع عزیز ،كه عدالت خصلت مطلق اوست...

 

گل نازم این بار، چشم دل را وا كن....

 

دست رد بر دل هر غصه بزن....

 

حرفهایت را ،گرم و آرام و بلند ،به خداوند بگو...

 

عشق را تجربه كن ..

 

حرف نو را این بار از لب شاد چكاوك بشنو....

 

قطره آبی بچكان، بر كویر دل و بر بایر این عاطفه ها...

 

گل من در این سال ،كه پر از روز و شب است، و پر از خاطره های تازه.....

 

چشم دل را نو كن...

 

و شبیه شب و شبنم ،غرق موسیقی باش ...

 

لحظه ها می گذرند، تند و بی فاصله از هم....

 

مثل آن لحظه كه دیروز شد و مثل آن روز كه انگار ،گلم ...

 

هرگز از ره نرسید....

 

آری ای خوب قشنگ، زندگی آمدن و رفتن نیست ....

 

خاطره ها هستند ،گاه شیرین و گهی تلخ و غریب...

 

بهتر آن است كه در روز جدید....

 

فكر را نو بكنیم، عشق را سر بكشیم، و دل تار و غمین را....

 

بنشانیم سر سفره نور...

 

خانه اش را بتكانیم و سپس، هر در و پنجره را ...

 

سوی چشمان خدا وا بكنیم...

 

روز نو آمده است، و بهار هم امسال...

 

مثل هر سال، از آغوش خدا می روید...

 

كاش این بار گل،م با دل گرم زمین، عهد ببندیم دگر...

 

قدر بودن ها را، خوب تر میدانیم...

 

و خدا را هر روز، از نگاه همگان می خوانیم...

 

فاصله بسیار است، بین خوبی و بدی...میدانم!

 

ولی ای ماه قشنگ...

 

آنچه در ما جاریست ،این همه فاصله نیست...

 

چشمه گرم وصال است و عبور...

 

زندگی...میگذرد تند و آسان و سبك...

 

عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم...

 

عاشق ماندن هم ،عاشق شادی و هر غصه هم...

 

روز نو هر روز است...

 

فكر را نو بكنیم...

 

...عشق را سر بكشیم...

 

زندگی میگذرد...

تند و آسان و سبك!!!


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


هرگز چنین مباش

  

همه ما با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میکنیم و با حسرت میمیریم این است مفهوم زندگی کردن ، پس هرگز به خاطر غمهایت گریه مکن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشدافسوس...آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه می کشیم .

===================

پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره...گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا...اشک تو چشاش جمع شد و گفت: مگه نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره.

چه زیباست بخاطر تو زیستن ...

و برای تو ماندن... به پای تو بودن... و به عشق تو سوختن !



 و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن ... !


 ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست ... !


 


بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست ... !


 


چه زیباست بخاطر تو زیستن ...


 


ثانیه ها را با تو نفس کشیدن ... زندگی را برای تو خواستن ... !


 


چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن ... !


 


 بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی... ! 


 


 چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت ... !


 


برای با تو بودن و با تو ماندن ... برای با هم یکی شدن ... !


 


کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی !


 


ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست ...!!!!


 


 

و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد ... !


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


بهانه

 

دیگر برای گفتن بهانه نیست!

خشک است گلوی حرف های هر روزی !

از چه بگوییم ؟

از عشق ؟

از امید ؟

از روزهایی که در فرار می گذرد ؟

از چه بگوییم؟

از تیک و تاک ساعت و چهار سوی یک اتاق و تنهایی ؟

یا از شبهایی که جای روز می شود و روزهایی که هیچ ؟

در پی چه باشیم؟

آینده ای نامعلوم؟

حقهایی که می خورند و یا عشقهایی که می کشند ؟

کدام ؟

تنها می بینیم ٬ سکوت می کنیم و می شکنیم !!!

با اینهمه ٬ تنها یک کاش باقی می ماند ...

کاش هیچگاه بزرگ نمی شدیم ...

کاش ...



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


درد قلب شكسته


 

 

 

عشق یه خیاله که اگه روزی به واقعیت برسه تمام شیرینی خوشو از

 

دست میده...بر این باورم که عشق واقعا زیباست...

 

عشق وجود داره اما عشقـــــــــی واقعی هست كه به معشــــــوقش نرسه...

 

آری میخوام از قلبی بگم كه شكست و صداش خیلی وقته تو گوشم هست...هر كس خواست وارد شد و شكست و رفتـــــــــــــــــــــــــــــــــ.....

 

عشــــــــق برا رسیدن به معشوق زیباست نه برای رسیدن به هوس... شاید این آخرین پستی باشه كه از ته دلم مینویسم...نمیدونم شایدم یه روزی دوباره بنویسم...

 

میدونم همیشه باعث اذیت و آزار شما مهربونا شدم و همش از غم نوشتم... الان كه دارم این مطلبو مینویسم خیلی دلم گرفته و اشكام جاری شده...نمیدونم به كدامین گناه دلم صاف نمیشه....

 

اشك خیلی قشنگه میدونی چرا؟ وقتی كه دلت بشكنه و ببینی چقدر زیبا داری بار سفر به اون دنیا رو میبندی!!! وقتی خودتو داری آماده میكنی كه بری!!!وقتی دوست داشته باشی بری یه جایی كه فقط فریاد بزنی اما نتونی! خداروشكر خدا آسمون به این زیبایی رو آفرید كه گه گاهی یادش كنیم...

 

خیلی از خدا دور شدم چرا كه چشم بستم به این دنیا، دنیایی كه جز مادیات برا كسی چیز دیگه ای ارزش نداره...ما آدما خیلی بی معرفتیم میدونید چرا؟ چون خدا رو یادمون رفته ، چون همش سرمون رو به زمینه و چون یادمون میره به آسمون خدا نیگاه كنیم و بگیم خدایا نوكرتیم...خدایا شكرت....

 

خیلی دلم پره از دنیا و آدماش...كاش زودتر برم پیش خــــــداجـــــــون...كاش....

 

دوستان مهربون و با معرفت میخوام یه مدت آپ نكنم ولی میام مدام به وبم سر میزنم و جواب نظرات شما عزیزان رو میدم حتما!

 

البته اگه عمری باقی بود....

 

با من كه شكسته ام كمی راه بیا

 

بالی بگشا و گاه و بی گاه بیا

 

آزرده مشو بیا گناه از من بود

 

گفتم كه مقصرم تو كوتاه بیا

 

 

خــــــــدایـــــــــــــا: به كدامین جرم حكم صبر برای من صادر شد؟



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 26 اسفند 1390

و ساعت 16:37


من ماندم

 من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

 

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت



نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 23:2


تنهایی و خجالت

به خاطر دوست داشتن خجالت نکش
اونی باید خجالت بکشه که
میدونه دوسش داری اما دوست داشتن بلد نیست...

 

تنهایــــی را ترجیـــح میدهـــم به تن هایـــی كه روحشــان با دیگریست.


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:14


با زنده زندگی........

بـَـچه کــه بودیـــم...

اگر بســتنیمـــان را گــــاز می زدنـــد قیامـــت بـه پا مــی کردیـــم!

چـــه بیهـــوده بــُزرگ شـــدیم...

روحمـــان را گـــاز مــی گیرنـــد و سکـــــــوت مــی کنیم...

 

بزرگترین بازنده زندگی کسی است که نمیداند قلب چه کسی برایش می تپد.

 

 

نتیجه زندگی,چیزهایی نیست که جمع میکنیم,بلکه قلب هایی است که جذب می کنیم.


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:12


عش و اشک

عکس

اشک بهترین پدیده ی دنیاست ولی تا زیبا ترین چیزها را از

انسان نگیرد خودش را تقدیم نمی کند!!

 

عشق یعنی به کسی اختیار بدی که نابودت کنه ... اما اعتماد کنی که این کارو نمیکنه ...!


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:9


آرزوی انسان

اگر خداوند یک آرزوی انسان را براورده می کرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم   و

تو نیز هرگز ندیدن من را...

آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:7


خیانت


من سرم را بالا میگیرم...چون به کسی که بازی را باختم،با خیانت برده بود...!!

 

 

 دونفر هرچه‌قدرم عاشقِ هم باشن اما اطمینان بینشون نباشه یعنی هیچی. اطمینان  

                   مادرِ عشقه.


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:6


هروقت در آغوش من بودی

 

هروقت در آغوش من بودی چشمانت را میبستی,                                                         نمیدانم به خاطر احساس زیاد بود...


          یا خود را در آغوش دیگری تصور میکردی ... ؟


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:4


دلتنگی

نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 13:15


دو داستان کوتاه....

                                                       

 

 

١.گل سرخی برای محبوبم:

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد


                                                           

 

 

 

٢.داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق:

 

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 12:20


واهمه روز آخر...

                                                    

 


 

                               

 

 

                                      

 

 

 

 

 

 

از اول آخرش را میگفتند اگر:

 

 

                           نه من به هوای حوا

 

 

                                          هبوط میکردم

 

 

نه این زمانه زمین گیر زنگ آخر بود.

 

 

اکنون

 

 

   برای آمرزش دستانم

 

 

              دست به دامان داورم

 

 

شاید

 

 

     واهمه روز آخر

 

 

                بی اثر شود!

 

 

انگار

 

 

       تقدیر من

 

 

                  حکمتش بود و

 

 

                                 تفسیر او قسمتم

 

 

حالا

 

 

       سوم شخص مجهول این شعر را که دریابی

 

 

                                            خواهی دید

 

 

از اول

 

 

       آخرش پیدا بود

 

 

                        من

 

 

                             آمرزیده شدم

 

 

                                              اما گناهانم

 

 

                                                             هرگز.

 

 

 

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 12:20


دو داستان کوتاه...

                                                     

 

 

١.قابلمه پر از عشــــــق...

 

جوانک خوش تیپ از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه اش زدم و گفتم: «داداش بیا عقب این بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله وسط ماشین آویزانم کرده بود، گردن کشیدم و نگاهش کردم.
پیرمردی 70 – 75 ساله ، با کت خاکستری با بافتی درشت و ضخیم ، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای ، دست و پا زنان خودش را به پیرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند !
به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قیافه شان به این کارها نمی خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پیش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟!
یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!»
شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود . اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت .
شاید هم پیدایش کردند ، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری !
توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت : « آقا پیاده می شیم »
مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند ، خودشان را عقب می کشیدند . یکی ، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد .
پیرمرد ، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت . پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت . پاهایش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود ، روی زمین کشیده می شد . مثل اینکه می خواست بماند و راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن می گفتند : شما بروید ما بعدا می آییم.
به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.
قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت ، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت . دوباره پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.
نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه ؟!
پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود . این قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت

 

                                                      

 

٢.خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست.

                                        

 


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 12:20


عمق عشقتون اندازه بگیرید....( تستهای روانشناسی سری اول )

 

با سلام به همه دوستای عزیزم

 

از امروز میخوام یه بخش جدید به وبلاگم اضافه کنم که به نظرم واستون جالب باشه یعنی امیدوارم که اینطور باشه این بخش مربوط به جدیدترین تستهای شخصیت شناسی , خود شناسی وانواع تستهای روانشناسی که در اروپا و آمریکا مورد استفاده زیادی داره و واقعا کاربردیه.

                                                          

 

 

تست شماره 1.

 

با این تست میتونید به عمق عشقی که نسبت به همسر یا دوستتون دارید پی ببرید پس سوالات رو به دقت بخونید و جواب بدید.........

 

 

برای پاسخ دادن یکی از جوابهای زیر رو انتخاب کنید:

 

 

به هیچ وجه= ۱ امتیاز تقریبا=۲ امتیاز خیلی زیاد=۳ امتیاز
۱ـمن حامی رفاه و سلامتی او هستم.
۲ـمن با او رابطه ی پرشور و حرارتی دارم.
۳ـمیتونم در مواقع نیاز روی کمکش حساب کنم.
۴ـ همسرم (دوستم) میتونه در مواقع نیاز روی کمکم حساب کنه.
۵ـمایلم اموال و دارایی هایم رو با او شریک بشم.
۶ـاز لحاظ عاطفی حمایتم میکنه.
۷ـمن هم از لحاظ عاطفی حمایتش میکنم.
۸ـارتباط خوبی با هم داریم.
۹ـمن براش ارزش زیادی قائلم.
۱۰ـمن به او احساس نزدیکی و صمیمیت میکنم.
۱۱ـرابطمون خوب و راحته.
۱۲ـاحساس میکنم واقعا اونو درک میکنم.
۱۳ـاو هم واقعا منو درک میکنه.
۱۴ـواقعا بهش اعتماد دارم.
۱۵ـمسائل شخصی خودمو با او در میون میذارم.
۱۶ـفقط با دیدن او هیجان زده میشم.
۱۷ـطی روز مدام به او فکر میکنم.
۱۸ـرابطمون خیلی رمانتیکه.
۱۹ـاونو خیلی جذاب میبینم.
۲۰ـاونو بسیار آرمانی میبینم.
۲۱ـنمیتونم تصور کنم که شخص دیگه ای بجز او منو اینقدر خوشحال کنه.
۲۲ـترجیح میدم تمام زندگیم رو در کنار او باشم.
۲۳ـ هیچ چیز دیگه مهمتر از رابطه ی من با او نیست.
۲۴ـگفتگوی خودمونی با او رو به طور خاصی دوست دارم.
۲۵ـدر رابطه ی ما یک چیز جادویی وجود داره.
۲۶ـمن عاشق او هستم.
۲۷ـنمیتونم زندگی رو بدون او تصور کنم.
۲۸ـرابطمون خیلی احساسیه.
۲۹ـوقتی فیلم رمانتیک میبینم به همسرم فکر میکنم.
۳۰ـدرباره او رویاپردازی میکنم.

 

 

 

خوب حالا سوالات ۱۵ـ۱ رو جداگانه جمع بزنید و سوالات ۳۰ـ۱۶ رو هم جداگانه.

لطفا برای دیدن نتیجه تست به ادامه مطلب مراجعه کنید

                                                     

 

 

 

 


ادامه مطلب

نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 25 اسفند 1390

و ساعت 12:20


مرگ تنهایی

شجاع شده ام این روزها .آن قدر که در رویاهایم بارها ،از بالاترین ارتفاع تخیل خودم را پرت کرده ام و بالای جنازه ی نیمه جانم مرثیه ها خوانده ام !
شوکرانی سر کشیده ام تا تکه تکه دلم را جان داده ام ...
طنابی ساخته ام سخت انداخته ام دور گلویم تا بغضش را خفه کنم و در شمار نفس هایی بریده بریده مرده ام !در رویایی تلخ با هر ضربان تپش سرم را به دیوار زده ام ...گریسته ام خون گریسته ام ...
این روزها حتی پیرهن سفید تنهایی هایم را بخشیده ام و به جایش کفنی سپید دوخته ام با بویی از کافور ...من ،بارها خودم را روی شانه های خسته ام حمل کرده ام .
برای این مرده ی غریب گریسته ام و در جایی دور خاکی دور بیابانی دور خود را دفن کرده ام ! این روزها سیاه پوش تنهایی خویشم ...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


اندوه چشمانم

می گریم تمام بی کسی ام را که از آسمان خدا هم بی انتهاتر است.روی گونه های شب زده ام ستاره باران می شود با اشک هایی که در اندوه چشمانم متولد می شوند.              من پسر هزار بغض فرو خورده ام با آرزوهایی که یک به یک در کشاکش تقدیر جان می دهند. من داغدار این دل از کف داده ام که بر شانه های تنهایی ام به گور رفت.                   من عشقی در این سوزگار پر حادثه ام که اشک هایم این خاطرات کهنه و بی رنگ و رو را هر شب سر بر شانه هایم می گذارند و می خوابند مسحور لالایی یک پسر تنها وقتی از عشق می خواند از عشق می گوید از عشق می گرید...تا کی سپیده سر زند...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


برهوت عشق

 

 کسی دارد خودش را به پنجره می کوبد ...کسی صدایم می زند ...خودم را به پنجره می رسانم ... می گشایمش ...باد خودش را در آغوشم می افکند و چشمانم را پریشان می کند ...می گذارم صورت خیسم را نوازش کند ...باران می گیرد و آه ...که دلتنگی همیشه دامن من را! دستم را به سوی آسمان دراز می کنم و قطره های باران را در آغوش می کشم مثل چشم انتظاری که مسافر هزار ساله اش را ! 

باران می بارد ...و من دوباره اشک هایم را به گردن آسمان می اندازم .نمی دانم روزی دست های من نیز مثل دست های عشق سبز خواهند شد ؟ در میان همهمه های باد و باران ...یک نفر صدایم می کند ...چشمی نیست ...رهگذری نیست ...و حتی رد پایی به چشم هم نمی آید ...خوب می دانم که روزی از این همه دلتنگی دیوانه خواهم شد ...و آن صدای مبهم ناشناس تا همیشه خود را به من نشان نخواهد داد ...خوب می دانم که سهم من زندگی تنها صدایی و گذری است ...

پنجره ها تکان می خورند ...کسی دارد خودش را به شیشه می کوبد و اشک هایش برگونه های سرد و خشک پنجره جاری می شود ...سراسیمه می دوم ...پنجره را می گشایم ... کسی نیست ...چشم هایم را می بندم ...اشک و باران دوباره تنهایی ام را پر می کنند ...
قرار نیست تاب بیاورم این نامربوطِ ممکن زندگی را که دیگر از شیرین های کنار و کرانش دلم به هم می خورد در این اوقات تنها به این دلخوشم که راه می روم و راه می روم و راه که پیاده گز می کنم مسیر دشوار و پر سنگلاخ بودنِ ناروشن را و نابود می کنم...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


غربت عشق

چشمانم دیگر رنگ و رویی ندارند. چشمانی که از پس سال ها انتظار رنگی جز تاریکی تنهایی را نمی بینند.چشمانم را بسته ام چشمانی که جز تاریکی غروب عشق چیزی را نمی بینند.تا کی چشمانم را به امید دیدن تو باز بگذارم.

شب های تنهایی ام را به امید لحظه ای با تو بودن سپری می کنم. تا کی این بغض شیشه ای را در گلویم حبس کنم.شاید دیگر فرصتیبرای انتظار نمانده.سکوت عشق مرا می خواند.دستانم را به او می سپارم تا شاید دست هایت را در تاریکی عشق به من بسپارد.

دریای عشق روزی از سرازیرشدن اشک های تنهایی من سیراب می شد اما اکنون اشکی برای من نمانده که در راه عشق سرازیر شود.هر شب از پشت پنجره اتاقم به کوچه ای می نگرم که سال هاست چشم انتظار عبور رهگذری از دیار غربت است.
دفتر خاطراتم دیگر برگ هایی برای نوشتن روزهای انتظارم ندارند.شاید دیگر نوبت من رسیده است که درآتش عشق مانند پروانه ای که به دور شمع پر پر می زند بسوزم.نفسی برایم باقی نمانده که کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده و به تو برسم.

باید به دنبال راه دیگری بود راهی که ممکن است هیچ وقت به پایان آن نرسم.
سرگذشتم را به یاد آور عشق با من چه کردی که اکنون نایی برای ماندن ندارم.
من از دوراهی تنهایی و تو تنهایی را بر می گزینم و از این مسیر به تو می رسم.چه کوچه های غریبی است که در تنهایی سکوت می گذرانم.اما نوری سیاه مرا به گذراندن کوچه های تنهایی امیدوار می کند.

آیا خواهم توانست این کوچه های غریب را سپری کنم. نمی دانم... شاید نتوانم...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


ستاره بی نشان

آسمان دیگر برای من ستاره ای ندارد.ستاره هایی که گذشته یکی یکی برای من چشمک می زدند.امروز ستاره من نوری ندارد. هر شب در آسمان می گردم تا شاید ستاره ام را ببینم که چشمک بزند اما دریغ... فقط سیاهی نصیب من می شود.تا کی باید را های آسمان هارا در تاریکی شب به دنبال نوری طی کنم.دیگر خسته شده ام خسته ام از دیدن رد پاهایم که آسمان را برای پیدا کردن ستاره ام سپری کرده اند.

شاید باید در جایی دیگر به دنبالش بگردم. کوچه های غربت را یکی یکی گذرانده ام .چه شب هایی که در تاریکی های غربت به دنبال نوری گذرانده ام اما چشمانم در حسرت دیدن ذره ای نور خشک شده اند. از پنجره اتاقم باران را می نگرم که آهسته آهسته رد پاهایم را که به دنبال روزنه نوری بود با خود می شوید و می برد. دیگر نمی توانم ادامه دهم.

آن قدر مسیر آمدنت را رفته و آمده ام که دیگر توانی برایم نمانده. شاید باد برایم خبری داشته باشد. سال هاست که منتظرم اما نشانی از باد نیست. گویی او راهش را گم گرده در این آسمان بی کران.اما من تا آخرین لحظه ها هم در انتظارش خواهم ماند. دیگر دیر شده است باید راه دیگری را برگزینم که از این تاریکی های غربت بگریزم اما کدامین راه. آیا راهی هم برایم باقی مانده است. نمی دانم...

اما این را خوب می دانم که باید به دنبال ستاره ای گشت که فقط برای خودم چشمک یزند. ستاره هایی که پرنور هستند برای همه چشمک می زنند. اما من ستاره ای را می خواهم که چشمکش فقط برای من باشد... آیا این ستاره را خواهم یافت یا در انتظارش باید سال های سال در انتظار بمانم...ستاره ای که من هم برایش تک ستاره باشم...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


باران پاییزی

همه چیز رو به راه است !نگران من نباش ...تنها ،گاهی بغضی می آید.
خاطره ای روی گونه هایم می لغزد چین و چروک های چهره ام را می نوازد و می افتد به دامن دلتنگی هایم !و دلم مثل ماهی بیقرار تشنه ای با اشک ها جان می گیرد ...
نگران من نباش ...همه چیز رو به راهست !گیسوانم بوی زمستان می دهد و دست هایم مثل شاخه های درختان سرمازده خشک و بی حاصل شده اند ...
چشم هایم مثل دو تخته سنگ که هر لحظه بیم سقوطشان باشد بر صورت استخوانی ام سنگینی می کنند ...ترک خورده ...در آستانه ی ریختنم !
نگران من نباش ...همه چیز رو به راه هست !آنقدر ها هم تنها نیستم !قاصدک ها هنوز گاه و بیگاه خودشان را به پنجره ام می کوبند ...و گنجشک ها به هوای دانه ای سری به خانه ام می زنند ...پیر شده ام ...به اندازه ی هزار سال درد ...خستگی ...

اما نگران من نباش ...قول می دهم زودتر از آخرین باران پاییزی خیال رفتن به سرم نزند ...یا تو زودتر خواهی آمد یا باران ...


نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


فال مرگ

 

دارم به مرگ می رسم

 

از  خستگی ها

 

در این اتاق کوچک

 

که قبرستان رویاهای من است !

 

و فال می گیرم فردا را

 

با غزل هایی که در سوگ آرزوهایم

 

 بغض شدند   

 

              و به پای اشک هایم سپید ...

 

فال می گیرم فردا را

 

که رنگ امروز

 

               رنگ چشم های من است

 

خواب می بینم  پروانه هایی را

 

که تابوت سنگینی از قاصدک ها را

 

                                 بر دوش می کشند ...

 

در هیاهوی باد و باران

 

پیراهنی سپید می رقصد

 

زنی گیسوانش را آتش می زند

 

                         می گرید و گم می شود ...

 

فال می گیرم فردا را

 

در سوگ رویاهایم

 

و معلق می شوم در این زندگی

 

شبیه بادبادکی 

 

             که باد از دست کودکی ربوده باشد ...

 

 



نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


مسافر دوره گرد

رفتی و من

تنهای تنها در این شب های غربت

                فقط می گریم.

سال هاست که از پشت پنجره ای کهنه

به مسیر آمدنت می نگرم

سال هاست که دیگر اشکی از چشمانم نمی آید

گویی آنها به دریاچه ای خشک تبدیل شده اند.

فاصله بین من و تو را

تنها نفس ها آفریدند

دست هایی که به امید دیدار فردا

                                    از هم دور شدند

این راز تمام کوچه های خلوتی است

که انتهای بن بست خود را

با قدم های عاشقان

                      پرواز می کنند...

پس از تو من

مسافر دوره گردی شده ام

مانند پری در باد

که اندوه قاصدک ها را به دوش می کشم

وقتی بر شانه های باد بوسه می زنند

دوره گردی مانده در راه فردا

که سهم خوشبختی اش را

با انتظار آمدنت

شهر به شهر

کوچه به کوچه

                 می گرید...

                 و تو خیال می کنی هنوز باران می بارد...

 



نوشته شده توسط عاشق تنها در پنج شنبه 11 اسفند 1390

و ساعت 11:37


كوچه



بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم.

همه تن چشم شدم خيره به دنبال توگشتم.

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.

 

در نهانخانه جانم , گل ياد تو درخشيد,

باغ صد خاطره خندید,

عطر صد خاطره پیچید.

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم,

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم,

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو , همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت,

من , همه محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام,

بخت , خندان و , زمان رام.

خوشهء ماه فرو ریخته در آب,

شاخه ها دست برآورده به مهتاب.

شب و صحرا و گل و سنگ,

همه , دل داده به آواز شباهنگ.

 

یادم آمد تو به من گفتی: ((از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن!

آب , آیینهء عشق گذران است.

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است,

باش فردا , که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی , چندی از این شهر , سفر کن!))

 

با تو گفتم: ((حذر از عشق ندانم.

سفر از پیش تو هرگز نتوانم,

نتوانم!))

 

روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد,

چون کبوتر بر لب بام تو نشستم.

تو به من سنگ زدی , من نرمیدم , نه گسستم.

باز گفتم که تو صیّادی و من آهوی دشتم,

تا به دام تو در افتادم , همه جا گشتم و گشتم,

حذر از عشق ندانم,

سفر از پیش تو هرگز نتوانم , نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت.

مرغ حق , نالهء تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید,

ماه بر عشق تو خندید.

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم,

پای در دامن اندوه کشیدم,

نگسستم , نرمیدم...

 

رفت در ظلمت غم , آن شب و شبهای دگر هم,

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم,

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!

بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...!

                                                   


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 5 اسفند 1390

و ساعت 10:20


خواستم كه شيدايت كنم

 

خواستم كه شيدايت كنم مفتون چشمانت شدم

در عشق رسوايت كنم پاي بند پيمانت شدم

خواستم سخن از دل بگم

ديدم دل ميبري ، دين ميبري ، مومن به ايمانت شدم

گفتم مرحم نهم بر زخم خويش سازش كنم با اخم خويش

بيهوده بود تجويز من محتاج به درمانت شدم

خواستم پنهان كنم اين راز را اين سوز و اين گداز را

غافل كه من انگشت نماي شهر و سامانت شدم

مي دوني خيلي وقته كه رفتي

دلمو تكه تكه كردي

مثل يك تكه بلور من و از عمق وجودم ذره ذره كردي

يادته گفتي به من كه عاشقي

حالا باش ببين چه وعده كردي

تو گفته بودي طبيب دل بيماراني

پس طبيب دل من باش كه بيمار توام

تو هم رفتي رها كردي دلم را

دو صد چندان نمودي مشكلم را


نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 5 اسفند 1390

و ساعت 10:20


در آغوشم بگیر

در آغوشم بگیر

بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم

و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم

نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان

قلبم به پایت افتاده است نرو

لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن

تنها تو را می خواهم

بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم

و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 5 اسفند 1390

و ساعت 10:20


نمی زارم

 

نمی زارم نوازش کسی شب ناز مژه هاتو خواب کنه

 

نمی زارم خونه آرزوموکسی با اومدنش خراب کنه

 

نمی زارم یه غریبه بانگاش پادشاه دل بی ریات بشه

من میخوام خودم پرستشت کنم

نمی زارم که کسی خدات بشه

 


 



نوشته شده توسط عاشق تنها در جمعه 5 اسفند 1390

و ساعت 10:20



.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by hasratdore ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




به وبلاگ من خوش آمدید از اینکه وبلاگه من را انتخاب کرده اید بی نهایت سپاسگزارم و ما رو در پر بیننده کردن وبلاگ راهنمایی کنی و اگر از مطالب من خوشتان نیومد بهم بگی تا عوضش کنم این وبلاگ حرف های دلمه خواستم یه جورای بهش بفهمونم که دوستش دارم اما منو باور نکرد و منو تنها گذاشت از خداوند متعال خواستارم هر جای دنیا باشه خوشبخت و در تمامی کاراش موفق باشه من هیچ وقت ناراحت نیستم شاید قسمت اینجوری بود من اینجا باشم اون اونجا




دلتنگی




عاشق تنها
کوه بی غم
كوه درد




تقدیم به تنها عشقم
گیربکس اتوماتیک
ابزار وبلاگ
غرب تهران
خرید لایسنس نود32
فروش
آیسان
ماشالله باختر
درمورد اقساط بندی مهریه
بزرگترین سایت عاشقانه|جوجو
تنهایی
شار رایگان
زینب
سمانه صمدی
بهار
همراهاول
آهنگ
عشق3
دل نوشته های پسرک تنها...
جمله های زیبا
ویکی ناز
دانلود فیلم
وبلاگ جدیدم
عشقولانه
آموزش زبان دات كام
سلنا گومز(selena gomez)
bekhatereshgam2
alone
قاطي پاتي
آتار من
http://1patog.ir/
زندگي بي تو معنا ندارد
ملودي ها
فزايش ترافيك و بازديد تاپ رنك
عشق ابدي ما
طلوع عشق
غريبه
شيدايي
پایگاه فرهنگی مذهبی علویون
سالي
عینک ریبن اصل
ترک سیگار
خرید شارژ ایرانسل
چت روم
عشق پاك يعني عشق من و تو
k-pop عشق من
ويلا
مشهد 2 رپ
باران
شرح من زندگي
ساکس و وی پی ان
عشقی
عشق یعنی سوختن شمع با پروانه
اس ام اس روز
كلوب مجازي فيستك
دختران دریا
آجی الناز
کلبه عشق
گل یاس
تکنوازنده عشق
انرژی درمانی
همه چیز در جوجیکا
عشق مرده
من آغوش تو را تمنا می کنم
عاشقانه هایتان شیرین
XoXo
dokhtaranedarya
سرزمین عشق
رویای خیس
خاطرات ما سه نفر
طلوع یک عشق
سایبرلند
عرضه محصولات طبیعی آرایشی و بهداشتی
خلوتگاه من
مر جعی برای سرگرمی شما
رویای خیس
امیر شیما
ss501story
عـــشق من چرا تنهایی
دلنوشته های تنهایی من
BEST MUSICS
دوباره زندگی
بلکــــــــــ� �ـــــلاو
بهانه های من
تنهام خیالت پیشمه
عاشقانه
الناز جیگری
وبلاگ عاشقانه
فرزانگان
زندگی عاشقانه
مترسکی تنها و غمگین
عشق غوغای عشق در دفتر عشق
تنهاترین
به روز باش
خودم
عنوانی ندارم چون اینجا همه چی درهمه
دختران آفتاب
گرافیک
کاسکو
به وبلاگ من خوش آمدید
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حسرت دوری و آدرس hasratdore.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا















»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 781
بازدید کل : 378375
تعداد مطالب : 1008
تعداد نظرات : 361
تعداد آنلاین : 1



Alternative content