چه غریبانه می خواهمت
آن لحظه که اشک در چشمانت می رقصد و چشمان من مست چشمان تو است
آن لحظه که قفل می کنی مرا در دستانت و
زندانی می کنی مرا عاشقانه و
تنگ و تنگ تر می کنی این زندان را
آن قدر تنگ ... تا مرز یکی شدن
چه بی تابانه می خواهمت
آن لحظه که دستم را می گذاری روی قلبت و می گویی : ببین برای تو می زند
و من غرق می شوم در این همه خوبی
در این همه احساس گاهی شک می کنم که شاید خواب باشد این ها
شاید رویا باشد این همه خوشبختی
اما وقتی گم می شوم در آغوشت
فراموش میکنم همه ی این ها را
و میگویم : حتی اگر رویا باشد رویای قشنگی است
بگذار باشد
بگذار این لحظه را
فقط این لحظه را خوشبخت باشم