قدری دلش گرفت...کمی بی قرار شد آماده ی سفر...سفر نه..."فرار" شد
با یک بلیط...یک چمدان درد ِبی کسی تنها...روانه ی ایستگاه ِقطار شد
تنگ ِغروب...حال و هوای قطار...وای با کوله باری از غم و حسرت سوار شد
ترس از جدا شدن نفسش را بریده بود آخر خودش به درد ِجدایی دچار شد
مشتی نصیب ِشیشه ی تار ِقطار گشت یک ناسزا به بخت ِسیاهش نثار شد
گم شد میان ِخاطره ها...چند لحظه بعد آنقدر رفت و رفت که محو ِغبار شد
|